قسمت دوم داستان یک روز
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید..... امید وارم زیاد بخندید..نازنین
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
ضد دختر و پسر




باقی داستان:

غضنفر با اون بوق خرکیش یه سه چهار تا بوق زد ولی من باز یه اشوه(عشوه)شتری اومدم.گفتم:وای غضنفر تویی(مثلا ندیدمش)..چه خبر...دلت واسم تنگ شده بود؟؟؟

غضنفر:با همون لهجه شیرینش رو به ما کرد و گفت:گضنفر به قوربون آربیتا(منظورش همون آرمیتاست..بچم یکم لهجه ایتالیایی داره)بره..هارا بودی...دلم به اندازه سوراخ دماغ مورچه شوده بود ها..

باشه حالا که دیدی...بیفت جلو یه چند تا ته(تک)چرخ بزن حال کنیم عزیزم..

چشم آربیتا جان..همین الان...

غضنفر هم یه چند ته چرخ ردیف زده و اومد

راستی آربیتا...بعد از ظهر میای بیریم ...سین ما...هان..

نمی دونم عزیم بسگی به موقعیتم داره...می دونی که...ولی اگه شد...به موبایلت تماس می گیرم..ok عزیزم...

باشه...من منتظر تیلفون تو(بی ادب بگو شما) هستم..یادت نره ها...

باشه حالا برو...

خودافیظ..

در پناه خدا..

وقتی غضفر رفت مهدیه رو به من کرد و گفت:حیف تو نیست با این بی کلاس دوست شدی؟؟

صدیق:آره...راست می گه...حیفی...داری حروم میشی(اینو که راست گفتن)..

من:نه بچه ها شما نمی دونید..من تو چشمهای غضنفرم چیزی را می بینم که شما نمی تونید ببینید...اون قلبش پاکه...بچه راست گویی هست..

به هر حال از ما گفتن بود آرمیتا جان.

وقتی می رسم خونه می رم یه ماچ از مامان می کنم(همه می دونیم که این دخترا چقدر آشمالی میکنند)...

سلام مامان جون

سلام دخترم...خسته نباشی....

خسته نیستم مامان...با پاکنت پاک کردم....

بعد می رم جلو آینه....یه نیگاه به صورتم می کنم می بینم...وای....سیبیلم داره در میاد...چیکار کنم....می رم اون تیغ رو بردارم و میفتم به جون صورتم...وسیبیلهامو میزنم(دیگه از مردانگی خبری نیست)....

بعد با خانواده ناهار می خورم یه چرت می زنم و قتی همه رفتن بیرون...من می رم حموم...

 وای بازم باید موهای زاید رو بزنم..به هر حال...کارم تموم میشه..

مامان...حوله(هوله)بی زحمت بده....

بله دخترم...اینم حوله...

وای مامان...حوله نو خریدید..

نه دخترم..

پس چرا اینقدر این حوله نرمه..چیکارش کردی

یه کار خاص:در این حین صدای بابام میاد که میگه:کار خاص این مادر مهربون استفاده از نرم کننده Vernel هست::::ورنل محصول پاکوش:::

از حموم میام بیرون و میرم جلو آینه یه نیگاه به خودم می کنم...دست تو کیفم می کنم...یه روژه لب....یه سفید کننده.....حالا ماه شدم...

بعد می رم سراغ تلفون.زنگ می زنم به صدیقه..

سلام صدیقه جون...خوبی..

سلام..مرسی...

صدیقه جون..می خواستم ببینم امروز میای بریم کلاس تقویتی؟؟؟

کلاس تقویتی...مگه کلاس داریم امروز..؟؟؟

آره دیگه...اه...بازم یادت رفت؟؟

در این جاست 5ریالی حاج خانوم صدیقه می افتد و می فهمد که منظور من از کلاس فوق برنامه همون قرار با غضنفر هست......

آهان...باشه حتما..ساعت چند داریم..

نیم ساعت دیگه..به مهدیه هم بگو بیاد بریم...(وقتی با این دخترا قرار بزاری خدا به دادمون برسه یه لشکر با خودشون راه می اندازند)

باشه..بای بای

بای

مامان:مگه کلاس داری آرمیتا؟؟

آره مامان..کلاسمون هم خیلی مهم هست...خدا پدرشونو رحمت کنه..اگه این کلاس فوق برنامه ها نباشه ما که نمی تونیم سر کلاس چیزی بفهمیم(آره...همیشه با این جور دوزو کلک ها فلنگو می بندند)

.....از باجه یه زنگ به غضنفر می زنم و قرار رو Fix می کنم....

وای...غضنفر باز هم با همون تیپ دختر کشش...با همون پیرهن راه راه سفید و زردش و با اون شلوار خوش رنگ نارنجیش...با اون کتون آبیاش(همیشه این تیپش منو می کشه)اومد..

وای غضنفر..چه خوشگل شدی امشب...

آربیتا الان که شب نیس..نگی بت می خندند ها..

باشه..بریم

بریم سین ما...؟؟

آره دیگه...

بریم....

در مسیر سینما هی این مهدیه و صدیقه به من تیکه مینداختند و می خندیدند...وا چیه...حسودیتون میشه همچین دوستی ندارید..حسودا...چشوتون سوراخ شه...

تو سینما باز این غضنفر خوابش برد...وقتی سانس تموم شد..بیدارش کردم و برگشتیم خونه...

..سلام مامان.

سلام...چرا اینقدر دیر کردی

خوب مامان...کلاس فوق برنامه همینه دیگه..

باشه..حالا برو یه سر به غذا بزن ببین ته نگیره ها...

چشم.

راستی دخترم یه خبر!!!

چه خبری؟؟؟

فقط دست و پاتو گم نکنی ها؟؟؟باشه!!!

خوب بگو جونم به لب رسید؟؟چی شده؟؟؟

خوب تو دیگه قربونت برم بزرگ شدی..آخه داره واست خواستگار میاد..

من.من..(اینجاست که من مثل گچ قرمز(شایدم سفید) میشم و هیچی نمی گم و سرم رو میندازم زیر)

مامان:چی شده دخترم..نمی خوای بدونی کیه؟؟

کیه؟؟

پسر عموی بابات...دکتر حامد؟؟؟خیلی پسر با شخصیتی هست...البته هر چی تو بگی ما هم گوش می دیم...قراره آخر همین هفته بیاند واسه خواستگاری..نظرت چیه؟؟؟

_نظر خاصی ندارم...هر چی شما بگید..بعد بدوبدو می رم تو اتاقم..به آینده روشن فکر می کنم..به 5تا بچه خوشگل و....

...یهو صدای مامان منو از خواب بیدار میکنه....

آرمیتا جان..پاشو باید بری مدرسه....

سر سفره

الیاس:آخیش... شنیدم بالاخره قرار از دست این آرمیتا خلاص بشیم..براش خواستگار اومده...ها ها ها ها

بابا:لال شو ای پسر...سکوت..

....در مسیر مدرسه....

غضنفر:سلام آربیتا جان...دیگه تحویل نمی گیری ما رو مثل قدیما....

_آقا لطفا مزاحم نشید

__چی شده آربیتا...از کی تا حالا ما رو آقا صدا می کنی...؟؟

_گفتم که مزاحم نشید...؟؟من نامزد دارم(حالا خوبه نه به داره نه به باره...تازه دکتر حامد منو ندیده)..

وقتی ازش دور می شم...صدای زمزمش رو می شنوم که می گه...می خواستمت ولی نموندی پیشم...حتی بمونی عاشقت نمی شم...

-------------

پایان

------------

اینم یک روز که من دختر بودم البته بیشتر از یه روز شد یه روز و یه صبح شد....ولی به هر حال خوشحالم که دختر نشدم و پسر شدم.....

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







11 آذر 1391برچسب:, :: 13:38 ::  نويسنده : نازنین